Sunday, December 29, 2013

زمستان است

گفته بودی حتما اتفاقی می افتد اگر که بنویسم. نه، هیچ تسکینی از هیچ گوشه ی جهان در تخت من نکاشته اند. ذهنم بال درآورده  و آنچنان جان به لب آمده از تنگی، سر به نافرمانی از قالب ها و ترک خانه ی روشن و امن گذاشته که در این تقلا بی حریف شده. از هرجا میگیرمش از سوی دیگر راه فرار تازه ای باز می کند. بی امان و بی رحم، تمام من و دنیا و دوستها و رابطه ها را بی استثنا می کاود و خراب می کند و نشان می دهد و می رود. اشتباه هایم را آوار می کند، موفقیت هایم را به هیچ می گیرد. تمام رنگ های زیبا را با هم ترکیب می کند، سیاه می شوند. منظره های خوب را دور می برد، صحنه های زشت را روبروی چشم هایم می نشاند. هرچیز که از دست داده ام را در چهار، هرچیز که به دست آورده ام را در صفر ضرب می کند. بی پناه و در تهدید رهایم می کند وسط خیابانی که آب جوی هایش از سرما یخ بسته اند. 

Thursday, August 29, 2013

نهان

- پنهانی عاشقم باش سارا.
- پنهانی هستم.

Thursday, July 11, 2013

.وقتی میگم این دوستی دیگه تموم شده دلم باور نکردنتو میخواد

Wednesday, July 10, 2013

حال خوبی که به من می دهی

این کلمه ها توی اتاقِ تو روی زمین کنار تنت غلت می زنند هر شب.  نگران خوابِ خوب و بدت هستند، جایت را نرم می کنند موقع خواب، صبح که از خواب بیدار می شوی دست هایت را می شویند. نقشه ی دست جمعی می کشند که کدامشان بیشتر حواسش به تو باشد وقتی که غمگینی، کدامشان بخنداندت وقتی که حالت خوب است. دوست هایت که نه، مریدان و طرفدارانت، عاشقات پنهانت، هوادارانت و مشتاقانت.
این ها را که می فرستی انگار تمامشان از لابلای موهایت کنده می شوند، می گذرند از مسیر چشمهایت، در دست هایت می لغزند و به من می رسند. انگار که سطرها و جمله ها تنها با حرکت مردمک های تو روی حرف هایشان مقدس شده باشند. طورِ دیگری گردِ دگرگون کننده رویشان پاشیده باشد.
این از بین تشک تو، پتو و متکا و بالش تو، از بین لباس هایت، از عطر بین سبیل هایت، زیر نور کم سوی اتاقت، از زیر سلطه ی نگاه دقیق و هشیارت گریخته است تا اینجا بنشیند روبروی من. آوای این کلمه ها گذشته از میان لب هایت، هجی شده با دهانت، زبان را چرخانده بر روی دندان هایت. تصویر ها ساخته شده توی ذهنت، مانده شاید هنوز در حافظه ات.
پخته و رسیده کم کم سر می رسند و لذت حال خوب را نشانم می دهند. 

Thursday, July 4, 2013

جمعه

او زیبا بود و خوب بود و احمق و تمام زخم ها را بوسه تعبیر می کرد. 

Saturday, June 8, 2013

آینه ای بین ایستگاه های طالقانی و هفت تیر

سرمی رسم، ناگهان سلام می کنم، جواب می دهی و من سوالم را می پرسم. گرم است و دیرم شده و دنبال سریع تر جواب گرفتنم، جواب نصفه و نیمه ات را که می دهی با عجله چند قدم جلو می روم، بعد برمیگردم می پرسم تنهایی یا اینجا منتظر کسی ایستاده ای. خب انگار منتظر کسی نیستی و می شود دعوتت کرد، باهم راه می افتیم تا ورودی دخترها که هردویمان با شک و تردید پیدایش کرده بودیم. از همین جاها دیگر نگران پیدا کردن الهام و علی و دیگران نمی شوم. آنقدر شبیه عزیزترین دوستانم هستی که می ترسم نشناسمت.
ایستاده ام و می ترسم از فریاد زدن، از باور کردن و تظاهر به امیدی بیش از آن چیزی که در دلم هست. امیدی که اینجاست فقط اینقدر زورش می رسد که شناسنامه ام را بردارم، اسمی را بنویسم و بیندازم توی آن جعبه های سفید. اینقدر نیست که شعاری داشته باشم، اینقدر نیست که دست هایم را بالا ببرم، اینقدر نیست که روبان را به مچم ببندم. نبودنش اینقدر هست که موهای تنم مدام روی هواست و نگرانم نکند معلوم باشد این اندازه از امید غمگینم می کند.
حواسم اما به توست، انگار معجزه باشی از آینه ی روبرویم افتاده باشی کنار شیرودی، تو مرا کنار خودت می ایستانی، من ساعدت را از روی مانتوی قرمزت کنار خودم نگه می دارم. توجهم میان وعده ها و جیغ ها و بنفش ها به توست که داری دستمال کاغذی از کیفت در می آوری تا اشک هایت را پاک کنی. نه دست می زنی نه جیغ می کشی، فقط ایستاده ای و مراقب چشم های قرمزت هستی. 

Tuesday, June 4, 2013

چهارده

.نگهبانان، تنهاییِ زندان را ترسناک تر می کنند

Monday, June 3, 2013

فتبارک الله احسن الخالقین

... و کلا تو درست میگویی پروردگار بزرگ و عظیم الشان من، انسان ضعیف آفریده شده است و تو بودی که مهربانانه و از روی لطف، این انسان ضعیف آفریده شده را بین تمام پیچیدگی های دنیایت رها کردی تا به احسن الخالقین بودن خودت ببالی. 

Sunday, June 2, 2013

Anti virus has been expired


خانم توی اتاق ایستاده فکر می کند من دارم درباره ی او حرف می زنم. سرش را تا آخرین درجه ای که می تواند بدون نگاه مستقیم من را بپاید زاویه دار کرده و تلف شدن وقت را به روی خودش نمی آورد.
خانم شام را کشیده توی ظرف و جلوی دوست پسرش، پرادا ولی بی اثر، از نگرانی های این روزهایش می گوید.
خانم دست دست می کند تا بالاخره کسی زودتر از او یادش بیفتد که باید استکان ها را از جلوی مهمان ها جمع کند، ببرد آشپزخانه، بشوید، خشک کند، دسته بندی کند، جا دهد توی کابینت ها.
خانم کپلِ عظیمش را موقع اتو کردن کنترل نمی کند، یک ربع بعد صدای زیرِ آزار دهنده اش را پهن می کند روی فرش ها و بعد خودش می افتد به جارو کشیدن.
آنتی ویروس ها یکی یکی اکسپایر می شوند.



Thursday, May 30, 2013

Friday, May 24, 2013

جمعه

وقتی از بین جزئیات فراوانی که در یک منظره هست، خواسته و خودآگاه حواست را به یک شی می دهی، تنها همان را خواهی دید و باقی چیزها، در پشت یا کنارش، تبدیل به نادیدنی ها و دیده نشدنی هایی محو می شوند. 

Tuesday, May 21, 2013

دستم بوی خوب می داد

دستم بوی خودارضایی می دهد. دستم بوی خوابیدن با تورا می دهد. دستم بوی پتو، بوی اتاق تاریک، بوی سیگارهای پنهانی می دهد. باران شروع به بارش می کند. ساختمان روبرو که از پنجره می بینمش نیمه کاره مانده است. یک پیرمرد از خرپشته ی ساختمان کناری با موهای کاملا سفیدش بازی می کند و به من، در خیال، لبخند می زند. خوب خوب شده است.
شرایط خوبی دارم. آقای شین نیست و تمام خوبی هایش همراه تمام آزارهایش محو شده اند. تکه هایی از او را نگه داشته ام برای تمام زندگی ام. زبان می خوانم و مرتب راه های او را پیش میگیرم که کلمات یادم بمانند. گفتم آی پد بخرم چون او دارد. گفتم ورزش بروم چون هزار بار به من گفته بود بروم. دست خطش روی دفترم هست هنوز که میخواهد شجاع باشم. هرجا می ترسم صدایم را بلند تر می کنم چون ترس دشمن زندگی است و این را هم او گفته بود.
در آینده ام ساعت هایی را می بینم که در محوطه ی غمگین شده ی اکباتان نشسته ام، نمی دانم به چه چیزی فکر خواهم کرد و اصلا کجا می نشینم و چقدر می مانم. همیشه چیزی توامان مرا می کشاند به آنجا و می راند از آنجا، اینطور است که می روم و نرسیده برمیگردم.
توی صفحه های مجازی هم هیچ خبری نیست. دلتنگی آدم را چند برابر می کند. میگویم کدام گوشه ی دنجی نشسته ای، کدام کتاب خوشبختی را در دست هایت گرفته ای، مطابق عادت، ناگهان به کدام گوشه خیره می شوی. چه کلمه های می رسند به ذهن روشنت، کدام خنده ها می نشینند تلخ، بر لبانت؟  بیهوده ترین اوقات کسی که دوسش دارم زیباست، قابل رمزگشایی است، انگار هر رفتارش نشانه ای است به سمت چیزی بهتر، روشن تر، خوشایند تر.
این آخرها می ترسیدم و شاید اذیت می شدم از دیدنش، ولی باز هم چیزی مرا می کشاند، انگار که معتاد شده باشم. میخواستم زندگی ام با بودن و حرف زدن با او چیزی برای ارزشمند بودن داشته باشد. من که حرفی نداشتم، دلم میخواست بنشینم روبرویش و او مدام حرف بزند از راه هایی که می داند برای خوب تر کردن همه چیز. انگار تمام پاسخ ها را او می داند. حاضر نشسته بودم تا غیرقابل باور ترین و ناموثق ترین خبرها را از زبان او باور کنم. به زعم خودم چقدر هم زیباست این اتفاق.
چراغ یکی از اتاق های آپارتمان روبروی روشن می شود. آسمان پر از ابرهایی است که روی هم افتاده اند قلمبه قلبمه با دنباله های پت و پهنشان. سایه روشن می شوند که حجیم تر از آنچه در حقیقت هستند جلوه کنند. بوی شامی از فاصله ی بین در اتاق و زمین راهش را پیدا می کند تا وسوسه انگیز برسد توی سوراخ های دماغ من. می رسد و من را می برد.

Sunday, March 24, 2013

یکشنبه

ناگهان فهمیدم بدترین اتفاق این سفر این بوده که دیگر این شال من را یاد کسی نمی اندازد

Tuesday, March 19, 2013

سه شنبه

رنگ های صورتت را کجا جاانداخته بودی. از این زردهای پرحرارت تشویش و این لبخند های عاریه ای، فقط قرمزیِ تردید و ریا مانده است که بلد است رد بیندازد از پشت این نور کم سو بر صورتت، صورت که هیچ، حتی بردیوار، دیواری که موطن وسیع ترین سایه هاست. حق با توست؛ این میان رابطه های محصوری هستند که حق به جانب و ترساننده از فراز ارتفاع سرک می کشند تا عرصه را بیش از پیش تنگ کنند.

Tuesday, March 5, 2013

از میان پایان نامه

ظرف های چینی آسیب پذیرند و می شکنند و نازپرورانه عزیز و معتبر نگه داشته می شوند، ظروف استیل را باید میان دست و پا رها کرد

Monday, March 4, 2013

یک ماه دیگر یا بیشتر


 از خوب نبودن هیچ چیز، دلبخواه نبودن همه چیز، از این ردی که از اندوه هست توی رسیدن به تمام آرزوها، از صدای ویولنی که بدون آه زنده نیست و با آن همه چیز پشت پرده ای خیس، محو می شود، از باران، از باران حتی، از بوی خنکی که از پنجره می آید و دل هرچه آدم توی اتاق است را با خود می برد، از جبری که من را می کارد روی این زمین، خودش را بالا می نشاند، از ستون های بیشماری که جاهای خالی را پر نمی کنند، از اتفاق های خوبی که نمی مانند، از این اندوهی که همیشه فصل الخطاب است، از پرسه هایی که بودنشان به اندازه ی رویای داشتنشان خوب نیست، از رنگ هایی که به تنم نمی نشینند، از تاب هایی که خالی می مانند، از صندلی های دونفره ای که شانه خالی می کنند از سنگینیمان، از دیوانه کنندگی صدای تو، از دور شدنت، از بازنگشتنت، از تقلای اندوهناک من برای پیدا کردن کسی که کمی حتی شبیه تو باشد، از نیافتنم، از جست و جوهای بیهوده ام، از این ساعت شب، از این بوی خوشایندی که کم نمی شود از لباس هایم، از حرف هایی که واگذار کردی به فردا، از این روحیه ی کودکانه ی من، از این درام ساختن از اتفاق های ساده ی بی اهمیت، از اینکه تو یک روز یک جایی میان جاده های تاریک شب از شهر دوست داشتنی ات دور می شوی، از این اشک های نفهم، از این خالی شدن از همه چیز، از این تهی ای که مرا می کنند کلمه های سرشار روی دست و زبانم، از خواب دیدن های مدامم، از نگاه های یواشکی ام روی نوشته های زیبایت، از خواب، از خواب، ازخواب...از تمام این خواب هایی که مرا می برند...

Tuesday, February 26, 2013

سه شنبه

به عمقِ آب گذشته از سرم فکر نمی کنم، به کم یا زیاد بودنش اهمیت نمی دهم هنوز که غرق نشده ام، حباب ها را بیرون می دهم این آخرین کره های سرشار از زندگی ام را. به اندازه ی جایگزینی آب توی ریه هایم سنگین می شوم. چشم هایم را می بندم و انگار حباب ها اعتراف های ناگفته پیدایی هستند که خوشبختیِ غرق شدن را آسان تر می کنند

Monday, February 25, 2013

روی شوفاژ که می نشستیم ردّی راه راه رویمان می انداخت


ما به آن شوفاژ گفتیم "شوفاژِ مقدس" و از همان اول یعنی هرچیزی که معشوق ربطی به آن داشته باشد برایمان شکل دیگری است. از پرده ی حصیری بالای شوفاژ حصیر میکشیدیم بیرون و می بردیم سر کلاس هایمان که نمی دانم به چه دردمان میخورد اما باز هم مصرانه این کار را می کردیم تا خالی شود پرده از تمام حصیرهایش. تو روی شوفاژ می نشستی و مثلا نگاه عمیقی می انداختی به آن در ورودی بزرگی که روبرویت بود و نور را هنرمندانه می انداخت روی کفش هایت. مثل بچه ها شروع کرده بودم به تقلید، که هرچیزی که تو دوست داری را دوست داشته باشم، شکل راه رفتنت را اسکن کنم بدهم دست ماهیچه هایم، بی تفاوتی و به تخمم مآبانگی نگاهت را یاد بگیرم. معلم چشم سبز دست نیافتنیِ کودکی های من؛ غرور جوانی و معشوق طلبی ات نمی گذاشت دوست من باشی، نمی گذاشت دست های من را بگیری و بگویی کنارت بنشینم، مرا مقابلت نشاندی و با یک "خب که چی؟" فشارم دادی توی همان سوراخ کوچکی که دوست داشتن تو داشت مرا از آن درمی آورد. جوان بودی و جویای نام آمده بودی، مبارزه دلت میخواست و چالش رابطه ای که در لذت سرخوشانه ی رقیب طلبی اش بمانی، اما من به اندازه ی قدرت طلبی های تو آماده ی رزم نبودم. نمی توانستم برای این خب که چی های بزرگانه ات جوابی درخورِ خودت پیدا کنم.
پرهیزکارانه توی اتاق شیفتی شلوغ میکردم دورم را با کاغذها و کتاب ها، رادیو را روشن می کردم، دنبال جواب خب که چی های تو بودم. اینقدر همان دو سه سالی که تو روی شوفاژِ مقدست نشسته بودی فکر کردم که یک تحلیل گر صرف بار آمدم و در تمام لذت ها و خوشی هایم دنبال همان خب که چی لعنتی ات گشتم. که اصلا جوابی نداشت و تو حواست نبود یاد من بدهی این بی جواب بودنش را.
حالا بیا ببین آن چیزهایی که مرا با نداشتن و بلد نبودنش کوچک می دانستی، همان چیزهایی بوده اند که شاید می توانسته اند روزی مرا نجات دهند.

Saturday, February 23, 2013

پتویم خال خالی است و اتاقم بهشت

پتویم خال خالی است و روی دیوار اتاقم چیزی که رنگ های خال خال دارد، خال خالش به شکل دایره نیست ولی، خال خال مربع است، معلوم است کانسپت خال خال را دوست دارم. الان حال خوبی ندارم در واقع با اینکه بیش از نیمی از لیوانم پر است. مثل مامان که میگوید چای را طوری بریز که لب به لب باشد لیوانم را لب به لب میخواهم و گیر داده ام به آن یکی دو میلیمتری که خالی است. این آهنگ ها اینقدر خوبند که آدم دلش میخواهد عاشق یک آدم خیلی خوب باشد و من که چند وقتی است حتی روایت آدمهای خوب را نشنیده ام از دیگران. تنها چاره ای که دارم حل شدن میان اتفاق های کسی است که آخرین بار پله های راهرو را در چشم هایم مسطح کرد، سرخوش میشوم و خودم را برمیگردانم میگذارم روی روزهای تقویم سالهای گذشته ام. میگذارم توی آن دالون های باریک قصر بهرام که آنقدر باریک ساخته بودندشان که آدم ها قهر نمانند. بعد همان جبار در دردسترس دوست داشتنی را نگاه می کنم و "نزدیکی" میان دست هایمان غلت میخورد. چربی پوست هایمان می زند بیرون تا مراقبان باشد، خاک میان موهایمان می ماند و هواخواهانت می رسند. دوربینت را تنظیم می کنی روی آسمان و در دست هایت نقشه هایش را جابه جا می کنی. آن بی تابی ها هنوز برایم خنده دار نیست. برایت دفتر می خرم، تورا به نوشتن می کشانم، خوشبخت می شوم و می گذارم روایت عاشق شدنم همان جا بایستد. 

Thursday, February 21, 2013

تحمل تخت واجب است

هوای اتاق گرمه و لباسامو یکی یکی می سپرم به بادی که نمیاد، هوس باز شدن دارم، چون عود روشن کردم که بتونم بنویسم. چون ذهنم دچار ژیمیناستیکه. چون میخواستم از اون آدمایی باشم که ذهنشون لم داده توی تخت و سال به سال پتو رو از روش نمی زنه کنار، گاهی خواب که میره این پهلو به اون پهلو میشه و با چشمای باز روز به روز تپل تر میشه. چون بهتر بود جسمم دچار ژیمناستیک باشه و ذهنم لش کنه تا برعکسش.
با این همه چرا من همیشه مراقب بودم؟ 
فکرم بریده میشه، از بین این چیزایی که پرت میکنی سمت من و نمیخوره بهم فکرم بریده میشه فقط. پخش میشه وسط کارام، وسط فونتای شاد و بی پروای پرزی، روی ناخنام لکه های یادآوری می افته، روی کاورم خش میندازه، رنگ اصلی سرخابی و تند و جسوره، فکرم که بریده میشه میگم بهتر بود مراقب نباشم.
خوندم که پروسِت مرد غمگینی بود، وابسته و بیمار، مردی که وقتی بهش میگن بدبختی یعنی چی میگه زندگی بدون مادرم. وقتی بهش میگفتن پاشو جمع کن این لش بازیاتو به تخمشم نبوده، مریض میشده_یا تظاهر میکرده_ و ماه ها توی تخت از این پهلو به اون پهلو میکرده تا خوب بشه و دوباره منتظر بیماری بعدیش باشه. من برام همچین سبک زندگی، طوری که شیش ماه از سال توی تختت باشی، ضعیف بودنتو بپذیری و از ایده آل های زندگی استاندارد دور بمونی خیلی بدبختیه  و مهمترینش همون دور موندن از استانداردهاست، استاندار هایی که خودم همیشه به سخره گرفتمشون. ولی اصلا شاید من هم همیشه شبیه تمام آدم استانداردجو بودم در یک کاور آوانگارد. کسی که پسِ ذهنش همیشه تصوری از استاندارد ها هست و درحالیکه داره آوانگارد ترین رفتارها رو انجام میده، مدام درگیر لذت و عذاب مقایسه ی این دو شرایطه. 

نمیشه دور شد از این درگیری ها و بازهم دغدغه ی قضاوت دیگران رو داشت.

Monday, February 18, 2013

یک روز و نیم


یک روز و نیم عاشق شما می شوم، بعد سرم درد می گیرد یک بعد از ظهر قطره ها را فرو میدهم تا فردا ریسِت شده بیدار شوم. چون هر روز یک عضو زیبای جدید از شما می بینم و هرروز شیفته ی یک بی نظیریِ تازه می شوم، بی نظیر بودن هایتان بی انتهاست و من هر روز  تعجب می کنم از کسانی که عضو های تکراری هم را با فریبی وفادارانه و وفاداری ای فریبکارانه می ستایند، که در عضو های هم غرق می شوند، راضی می شوند و بعد بودنِ لذت بخششان امتدادی ابلهانه دارد.