Monday, February 25, 2013

روی شوفاژ که می نشستیم ردّی راه راه رویمان می انداخت


ما به آن شوفاژ گفتیم "شوفاژِ مقدس" و از همان اول یعنی هرچیزی که معشوق ربطی به آن داشته باشد برایمان شکل دیگری است. از پرده ی حصیری بالای شوفاژ حصیر میکشیدیم بیرون و می بردیم سر کلاس هایمان که نمی دانم به چه دردمان میخورد اما باز هم مصرانه این کار را می کردیم تا خالی شود پرده از تمام حصیرهایش. تو روی شوفاژ می نشستی و مثلا نگاه عمیقی می انداختی به آن در ورودی بزرگی که روبرویت بود و نور را هنرمندانه می انداخت روی کفش هایت. مثل بچه ها شروع کرده بودم به تقلید، که هرچیزی که تو دوست داری را دوست داشته باشم، شکل راه رفتنت را اسکن کنم بدهم دست ماهیچه هایم، بی تفاوتی و به تخمم مآبانگی نگاهت را یاد بگیرم. معلم چشم سبز دست نیافتنیِ کودکی های من؛ غرور جوانی و معشوق طلبی ات نمی گذاشت دوست من باشی، نمی گذاشت دست های من را بگیری و بگویی کنارت بنشینم، مرا مقابلت نشاندی و با یک "خب که چی؟" فشارم دادی توی همان سوراخ کوچکی که دوست داشتن تو داشت مرا از آن درمی آورد. جوان بودی و جویای نام آمده بودی، مبارزه دلت میخواست و چالش رابطه ای که در لذت سرخوشانه ی رقیب طلبی اش بمانی، اما من به اندازه ی قدرت طلبی های تو آماده ی رزم نبودم. نمی توانستم برای این خب که چی های بزرگانه ات جوابی درخورِ خودت پیدا کنم.
پرهیزکارانه توی اتاق شیفتی شلوغ میکردم دورم را با کاغذها و کتاب ها، رادیو را روشن می کردم، دنبال جواب خب که چی های تو بودم. اینقدر همان دو سه سالی که تو روی شوفاژِ مقدست نشسته بودی فکر کردم که یک تحلیل گر صرف بار آمدم و در تمام لذت ها و خوشی هایم دنبال همان خب که چی لعنتی ات گشتم. که اصلا جوابی نداشت و تو حواست نبود یاد من بدهی این بی جواب بودنش را.
حالا بیا ببین آن چیزهایی که مرا با نداشتن و بلد نبودنش کوچک می دانستی، همان چیزهایی بوده اند که شاید می توانسته اند روزی مرا نجات دهند.

No comments:

Post a Comment