پتویم خال خالی است و روی دیوار اتاقم چیزی که رنگ های خال خال دارد، خال خالش به شکل دایره نیست ولی، خال خال مربع است، معلوم است کانسپت خال خال را دوست دارم. الان حال خوبی ندارم در واقع با اینکه بیش از نیمی از لیوانم پر است. مثل مامان که میگوید چای را طوری بریز که لب به لب باشد لیوانم را لب به لب میخواهم و گیر داده ام به آن یکی دو میلیمتری که خالی است. این آهنگ ها اینقدر خوبند که آدم دلش میخواهد عاشق یک آدم خیلی خوب باشد و من که چند وقتی است حتی روایت آدمهای خوب را نشنیده ام از دیگران. تنها چاره ای که دارم حل شدن میان اتفاق های کسی است که آخرین بار پله های راهرو را در چشم هایم مسطح کرد، سرخوش میشوم و خودم را برمیگردانم میگذارم روی روزهای تقویم سالهای گذشته ام. میگذارم توی آن دالون های باریک قصر بهرام که آنقدر باریک ساخته بودندشان که آدم ها قهر نمانند. بعد همان جبار در دردسترس دوست داشتنی را نگاه می کنم و "نزدیکی" میان دست هایمان غلت میخورد. چربی پوست هایمان می زند بیرون تا مراقبان باشد، خاک میان موهایمان می ماند و هواخواهانت می رسند. دوربینت را تنظیم می کنی روی آسمان و در دست هایت نقشه هایش را جابه جا می کنی. آن بی تابی ها هنوز برایم خنده دار نیست. برایت دفتر می خرم، تورا به نوشتن می کشانم، خوشبخت می شوم و می گذارم روایت عاشق شدنم همان جا بایستد.
No comments:
Post a Comment