Thursday, February 21, 2013

تحمل تخت واجب است

هوای اتاق گرمه و لباسامو یکی یکی می سپرم به بادی که نمیاد، هوس باز شدن دارم، چون عود روشن کردم که بتونم بنویسم. چون ذهنم دچار ژیمیناستیکه. چون میخواستم از اون آدمایی باشم که ذهنشون لم داده توی تخت و سال به سال پتو رو از روش نمی زنه کنار، گاهی خواب که میره این پهلو به اون پهلو میشه و با چشمای باز روز به روز تپل تر میشه. چون بهتر بود جسمم دچار ژیمناستیک باشه و ذهنم لش کنه تا برعکسش.
با این همه چرا من همیشه مراقب بودم؟ 
فکرم بریده میشه، از بین این چیزایی که پرت میکنی سمت من و نمیخوره بهم فکرم بریده میشه فقط. پخش میشه وسط کارام، وسط فونتای شاد و بی پروای پرزی، روی ناخنام لکه های یادآوری می افته، روی کاورم خش میندازه، رنگ اصلی سرخابی و تند و جسوره، فکرم که بریده میشه میگم بهتر بود مراقب نباشم.
خوندم که پروسِت مرد غمگینی بود، وابسته و بیمار، مردی که وقتی بهش میگن بدبختی یعنی چی میگه زندگی بدون مادرم. وقتی بهش میگفتن پاشو جمع کن این لش بازیاتو به تخمشم نبوده، مریض میشده_یا تظاهر میکرده_ و ماه ها توی تخت از این پهلو به اون پهلو میکرده تا خوب بشه و دوباره منتظر بیماری بعدیش باشه. من برام همچین سبک زندگی، طوری که شیش ماه از سال توی تختت باشی، ضعیف بودنتو بپذیری و از ایده آل های زندگی استاندارد دور بمونی خیلی بدبختیه  و مهمترینش همون دور موندن از استانداردهاست، استاندار هایی که خودم همیشه به سخره گرفتمشون. ولی اصلا شاید من هم همیشه شبیه تمام آدم استانداردجو بودم در یک کاور آوانگارد. کسی که پسِ ذهنش همیشه تصوری از استاندارد ها هست و درحالیکه داره آوانگارد ترین رفتارها رو انجام میده، مدام درگیر لذت و عذاب مقایسه ی این دو شرایطه. 

نمیشه دور شد از این درگیری ها و بازهم دغدغه ی قضاوت دیگران رو داشت.

No comments:

Post a Comment