دلم میخواد دیوارهای اطرافمان بلند شوند و من و تو، حبس شویم در حریم یکدیگر. امشب دلم خیلی برایت تنگ شد، آنقدر که رفتم و تمام نشانه هایت را از کمد پیدا کردم پخش کردم دورم. دست خطت را نگاه کردم، لحن آرام و مطمئنت را خواندم، به کلمه های قشنگ رسیدم و اشک ریختم. از بالا که نگاه کنی اتاقم پر از قشنگی شده. کیف های گل گلی و رنگین، مانتوهای گل گلی و رنگین، روتختی و فرش و کاغذها، که روی تمامشان تو نشسته ای. دلم آنقدر تنگ شده که منتظرم یک معجزه همین الان از آن طرف دنیا برت دارد و بگذاردت روبروی من. دلم تنگ شده و تو خیلی خوب بودی، دلم تنگ شده و تو خیلی خوبی
پرهیزکاری هایی از این دست
Tuesday, September 16, 2014
Wednesday, March 26, 2014
فروردین
قسمت هایی از خودش را برای ویرایش به من می رساند، قسمت هایی از خودم را برای ویرایش به او می سپردم
می رساندم
اینقدر خوب از آب درآمده بود که انگار مال خودم است
آنقدر خوب از آب درامده بود که انگار مال خودش است
دست های بسازِ نرمی داشت، اما تنها کسی که هیچ هنر دیگری ندارد شروع به آراستن دیگران نمی کند
اینجور چیزها را باید کاملا مرتب و منظم شده، به صف و گَرد گرفته تحویلش می دادی، وگرنه کسی که گوشه ی تیزش، یک بار حتی به اتفاق گیر کند به دنباله ی لباسش دور ریختنی است
او هم مرا بخاطر یکی از انگشتانش، بخاطر یکی از دوستانش، نه اصلا، بخاطر خودش
ایشان، لباس جدیدتان را دیده اند؟
ایشان دست های ظریفتان را بوسیده اند؟
وقتی نگاهشان نمی کردی حواسشان بوده است؟
به تمام قضاوت هایتان ضربدر ضخیم عدم صلاحیت وارد است
خوب یا بد از چشم هایم می افتند، همرنگ و کاملا هم وزن می مانند، مانده اند. بعد که دروغ می گویی با چشم های تیره، دروغ می گویی با پوست تیره، تنم را پر از رنگ های روشن می کنم، پر از چشم های روشن،. به سبک تو تنم را پر از شکوفه، به سبک خودم، به دلخواه این روزهایم پر از بیرنگی هایی که نادیدنی ام می کنند
هر روز وسوسه ی دویدن، در عرض یا طول
آدم می نویسد که کسی بخواند، بعد از راه دور بیاید نزدیک، که عاشق شوند و بمیرند
و بی توضیح است، کاش کسی بدون حرف عاشق کسی شود
Tuesday, January 21, 2014
درختهای بلند
که بله، هنوز میشه رفت، اومد، چیزی رو با شوق یاد گرفت، دوستِ خوب پیدا کرد، پای حرفهای دلخواه کسی نشست. از اون روز که این بارقه های امید و انگیزه توی ذهنم روشن شد کم کم متوجه شدم دلم همنشینی با چشمهای روشنِ بیاضطراب می خواد، یه کتاب سبکِ جلدرنگی که تمام جملههاش رو ببلعم، هوای خنکِ سرزمینهای بیحصار رو. دلم گمونِ بد و احتیاط و پنهانکاری نمیخواست. دلم رنگ و بو میخواست، کلمه میخواست، آغوش و گرمی با وسوسه ی خنکای دلپذیر میخواست. توی دانشگاه جای خالی که پرشدنِ سریعش رو دلم خواست، لذت و شوق یاد گرفتن بود، کشف و فهمیدن و قدرتمندیِ ناب دانایی. تخیلم منو میبرد جایی که کسی توش با پاهای خوشتراش و کشیدهاش، راه میره و بلند بلند کتاب میخونه، روی زمینی که روش هیچ کس نیست و خالصترین لذتها به هیچ ترس و قضاوت و احتیاطی آلوده نمیشه
به نتیجههای درخشان و درختهای بلند میرسیدم. به یه خونه با شیشههای رنگی و آجرهای نارنجی. روی هیچ وسیله ایش خاک نمینشست و هیچ فضایی برای چیزی تنگ نبود. طبقهبندیهای تمیز و خلوت، بوی آروم کننده رو از بین اشیا میرسوند به دیوارها، بعد حتی از اونا هم رد شد و شهر رو پر کرد. تکیه دادم به رنگها و به این فکر کردم که منشا تمام اینها تنگجاییها گرفتگیهای ذهنی و روانیم بوده. اینکه فضا چقدر قوی ظاهر میشه وقتی قراره اتفاقی درون آدم بیفته و یا حتی نیفته. کافی بود جایی که نشستم رو عوض کنم تا جهانبینیام تغییر کنه. البته از یه اندازه ای پایینتر و منفعلتر نمیشد ولی اون روز دانشگاه و خیلی روزهای دیگه خیلی جاهای دیگه منو به هیجان میآورد. دلم حیاط و حوض و آجرهای نارنجی و شیشههای رنگی میخواست. هوای خنک و درختهای بلند
Sunday, December 29, 2013
زمستان است
گفته بودی حتما اتفاقی می افتد اگر که بنویسم. نه، هیچ تسکینی از هیچ گوشه ی جهان در تخت من نکاشته اند. ذهنم بال درآورده و آنچنان جان به لب آمده از تنگی، سر به نافرمانی از قالب ها و ترک خانه ی روشن و امن گذاشته که در این تقلا بی حریف شده. از هرجا میگیرمش از سوی دیگر راه فرار تازه ای باز می کند. بی امان و بی رحم، تمام من و دنیا و دوستها و رابطه ها را بی استثنا می کاود و خراب می کند و نشان می دهد و می رود. اشتباه هایم را آوار می کند، موفقیت هایم را به هیچ می گیرد. تمام رنگ های زیبا را با هم ترکیب می کند، سیاه می شوند. منظره های خوب را دور می برد، صحنه های زشت را روبروی چشم هایم می نشاند. هرچیز که از دست داده ام را در چهار، هرچیز که به دست آورده ام را در صفر ضرب می کند. بی پناه و در تهدید رهایم می کند وسط خیابانی که آب جوی هایش از سرما یخ بسته اند.
Thursday, August 29, 2013
Wednesday, July 10, 2013
حال خوبی که به من می دهی
این کلمه ها توی اتاقِ تو روی زمین کنار تنت غلت می زنند هر شب. نگران خوابِ خوب و بدت هستند، جایت را نرم می
کنند موقع خواب، صبح که از خواب بیدار می شوی دست هایت را می شویند. نقشه ی دست
جمعی می کشند که کدامشان بیشتر حواسش به تو باشد وقتی که غمگینی، کدامشان بخنداندت
وقتی که حالت خوب است. دوست هایت که نه، مریدان و طرفدارانت، عاشقات پنهانت،
هوادارانت و مشتاقانت.
این ها را که می فرستی انگار تمامشان از لابلای موهایت کنده می شوند،
می گذرند از مسیر چشمهایت، در دست هایت می لغزند و به من می رسند. انگار که سطرها
و جمله ها تنها با حرکت مردمک های تو روی حرف هایشان مقدس شده باشند. طورِ دیگری
گردِ دگرگون کننده رویشان پاشیده باشد.
این از بین تشک تو، پتو و متکا و بالش تو، از بین لباس هایت، از عطر
بین سبیل هایت، زیر نور کم سوی اتاقت، از زیر سلطه ی نگاه دقیق و هشیارت گریخته
است تا اینجا بنشیند روبروی من. آوای این کلمه ها گذشته از میان لب هایت، هجی شده
با دهانت، زبان را چرخانده بر روی دندان هایت. تصویر ها ساخته شده توی ذهنت، مانده
شاید هنوز در حافظه ات.
پخته و رسیده کم کم سر می رسند و لذت حال خوب را نشانم می دهند.
Subscribe to:
Posts (Atom)