دستم بوی خودارضایی می دهد. دستم بوی خوابیدن با تورا می دهد. دستم
بوی پتو، بوی اتاق تاریک، بوی سیگارهای پنهانی می دهد. باران شروع به بارش می کند.
ساختمان روبرو که از پنجره می بینمش نیمه کاره مانده است. یک پیرمرد از خرپشته ی
ساختمان کناری با موهای کاملا سفیدش بازی می کند و به من، در خیال، لبخند می زند.
خوب خوب شده است.
شرایط خوبی دارم. آقای شین نیست و تمام خوبی هایش همراه تمام آزارهایش
محو شده اند. تکه هایی از او را نگه داشته ام برای تمام زندگی ام. زبان می خوانم و
مرتب راه های او را پیش میگیرم که کلمات یادم بمانند. گفتم آی پد بخرم چون او
دارد. گفتم ورزش بروم چون هزار بار به من گفته بود بروم. دست خطش روی دفترم هست
هنوز که میخواهد شجاع باشم. هرجا می ترسم صدایم را بلند تر می کنم چون ترس دشمن
زندگی است و این را هم او گفته بود.
در آینده ام ساعت هایی را می بینم که در محوطه ی غمگین شده ی اکباتان
نشسته ام، نمی دانم به چه چیزی فکر خواهم کرد و اصلا کجا می نشینم و چقدر می مانم. همیشه چیزی توامان مرا می کشاند به آنجا و می راند از آنجا، اینطور است که می روم و نرسیده
برمیگردم.
توی صفحه های مجازی هم هیچ خبری نیست. دلتنگی آدم را چند برابر می
کند. میگویم کدام گوشه ی دنجی نشسته ای، کدام کتاب خوشبختی را در دست هایت گرفته ای،
مطابق عادت، ناگهان به کدام گوشه خیره می شوی. چه کلمه های می رسند به ذهن روشنت،
کدام خنده ها می نشینند تلخ، بر لبانت؟ بیهوده
ترین اوقات کسی که دوسش دارم زیباست، قابل رمزگشایی است، انگار هر رفتارش نشانه ای
است به سمت چیزی بهتر، روشن تر، خوشایند تر.
این آخرها می ترسیدم و شاید اذیت می شدم از دیدنش، ولی باز هم چیزی
مرا می کشاند، انگار که معتاد شده باشم. میخواستم زندگی ام با بودن و حرف زدن با او چیزی برای ارزشمند بودن
داشته باشد. من که حرفی نداشتم، دلم میخواست بنشینم روبرویش و او مدام حرف بزند از
راه هایی که می داند برای خوب تر کردن همه چیز. انگار تمام پاسخ ها را او می داند.
حاضر نشسته بودم تا غیرقابل باور ترین و ناموثق ترین خبرها را از زبان او باور
کنم. به زعم خودم چقدر هم زیباست این اتفاق.
چراغ یکی از اتاق های آپارتمان روبروی روشن می شود. آسمان پر از ابرهایی
است که روی هم افتاده اند قلمبه قلبمه با دنباله های پت و پهنشان. سایه روشن می
شوند که حجیم تر از آنچه در حقیقت هستند جلوه کنند. بوی شامی از فاصله ی بین در
اتاق و زمین راهش را پیدا می کند تا وسوسه انگیز برسد توی سوراخ های دماغ من. می
رسد و من را می برد.
No comments:
Post a Comment