از خوب نبودن هیچ چیز، دلبخواه نبودن همه چیز،
از این ردی که از اندوه هست توی رسیدن به تمام آرزوها، از صدای ویولنی که بدون آه
زنده نیست و با آن همه چیز پشت پرده ای خیس، محو می شود، از باران، از باران حتی،
از بوی خنکی که از پنجره می آید و دل هرچه آدم توی اتاق است را با خود می برد، از
جبری که من را می کارد روی این زمین، خودش را بالا می نشاند، از ستون های بیشماری
که جاهای خالی را پر نمی کنند، از اتفاق های خوبی که نمی مانند، از این اندوهی که
همیشه فصل الخطاب است، از پرسه هایی که بودنشان به اندازه ی رویای داشتنشان خوب
نیست، از رنگ هایی که به تنم نمی نشینند، از تاب هایی که خالی می مانند، از صندلی
های دونفره ای که شانه خالی می کنند از سنگینیمان، از دیوانه کنندگی صدای تو، از
دور شدنت، از بازنگشتنت، از تقلای اندوهناک من برای پیدا کردن کسی که کمی حتی شبیه
تو باشد، از نیافتنم، از جست و جوهای بیهوده ام، از این ساعت شب، از این بوی خوشایندی
که کم نمی شود از لباس هایم، از حرف هایی که واگذار کردی به فردا، از این روحیه ی
کودکانه ی من، از این درام ساختن از اتفاق های ساده ی بی اهمیت، از اینکه تو یک روز یک جایی میان جاده های تاریک شب از شهر دوست داشتنی ات دور می شوی، از این اشک
های نفهم، از این خالی شدن از همه چیز، از این تهی ای که مرا می کنند کلمه های
سرشار روی دست و زبانم، از خواب دیدن های مدامم، از نگاه های یواشکی ام روی نوشته
های زیبایت، از خواب، از خواب، ازخواب...از تمام این خواب هایی که مرا می برند...
از اندوهی که می ماند....
ReplyDeleteاز این اشک های نفهم...