سرمی رسم، ناگهان سلام می کنم، جواب می دهی و من سوالم را می پرسم. گرم
است و دیرم شده و دنبال سریع تر جواب گرفتنم، جواب نصفه و نیمه ات را که می دهی با
عجله چند قدم جلو می روم، بعد برمیگردم می پرسم تنهایی یا اینجا منتظر کسی ایستاده
ای. خب انگار منتظر کسی نیستی و می شود دعوتت کرد، باهم راه می افتیم تا ورودی
دخترها که هردویمان با شک و تردید پیدایش کرده بودیم. از همین جاها دیگر نگران
پیدا کردن الهام و علی و دیگران نمی شوم. آنقدر شبیه عزیزترین دوستانم هستی که می
ترسم نشناسمت.
ایستاده ام و می ترسم از فریاد زدن، از باور کردن و تظاهر به امیدی
بیش از آن چیزی که در دلم هست. امیدی که اینجاست فقط اینقدر زورش می رسد که
شناسنامه ام را بردارم، اسمی را بنویسم و بیندازم توی آن جعبه های سفید. اینقدر
نیست که شعاری داشته باشم، اینقدر نیست که دست هایم را بالا ببرم، اینقدر نیست که
روبان را به مچم ببندم. نبودنش اینقدر هست که موهای تنم مدام روی هواست و نگرانم
نکند معلوم باشد این اندازه از امید غمگینم می کند.
حواسم اما به توست، انگار معجزه باشی از آینه ی روبرویم افتاده باشی
کنار شیرودی، تو مرا کنار خودت می ایستانی، من ساعدت را از روی مانتوی قرمزت کنار
خودم نگه می دارم. توجهم میان وعده ها و جیغ ها و بنفش ها به توست که داری دستمال
کاغذی از کیفت در می آوری تا اشک هایت را پاک کنی. نه دست می زنی نه جیغ می کشی،
فقط ایستاده ای و مراقب چشم های قرمزت هستی.
No comments:
Post a Comment