به عمقِ آب گذشته از سرم فکر نمی کنم، به کم یا زیاد بودنش اهمیت نمی دهم هنوز که غرق نشده ام، حباب ها را بیرون می دهم این آخرین کره های سرشار از زندگی ام را. به اندازه ی جایگزینی آب توی ریه هایم سنگین می شوم. چشم هایم را می بندم و انگار حباب ها اعتراف های ناگفته پیدایی هستند که خوشبختیِ غرق شدن را آسان تر می کنند
Tuesday, February 26, 2013
Monday, February 25, 2013
روی شوفاژ که می نشستیم ردّی راه راه رویمان می انداخت
ما به آن شوفاژ گفتیم "شوفاژِ مقدس" و از همان اول یعنی
هرچیزی که معشوق ربطی به آن داشته باشد برایمان شکل دیگری است. از پرده ی حصیری
بالای شوفاژ حصیر میکشیدیم بیرون و می بردیم سر کلاس هایمان که نمی دانم به چه
دردمان میخورد اما باز هم مصرانه این کار را می کردیم تا خالی شود پرده از تمام
حصیرهایش. تو روی شوفاژ می نشستی و مثلا نگاه عمیقی می انداختی به آن در ورودی
بزرگی که روبرویت بود و نور را هنرمندانه می انداخت روی کفش هایت. مثل بچه ها شروع
کرده بودم به تقلید، که هرچیزی که تو دوست داری را دوست داشته باشم، شکل راه رفتنت
را اسکن کنم بدهم دست ماهیچه هایم، بی تفاوتی و به تخمم مآبانگی نگاهت را یاد
بگیرم. معلم چشم سبز دست نیافتنیِ کودکی های من؛ غرور جوانی و معشوق طلبی ات نمی
گذاشت دوست من باشی، نمی گذاشت دست های من را بگیری و بگویی کنارت بنشینم، مرا
مقابلت نشاندی و با یک "خب که چی؟" فشارم دادی توی همان سوراخ کوچکی که
دوست داشتن تو داشت مرا از آن درمی آورد. جوان بودی و جویای نام آمده بودی، مبارزه
دلت میخواست و چالش رابطه ای که در لذت سرخوشانه ی رقیب طلبی اش بمانی، اما من به
اندازه ی قدرت طلبی های تو آماده ی رزم نبودم. نمی توانستم برای این خب که چی های
بزرگانه ات جوابی درخورِ خودت پیدا کنم.
پرهیزکارانه توی اتاق شیفتی شلوغ میکردم دورم را با کاغذها و کتاب ها،
رادیو را روشن می کردم، دنبال جواب خب که چی های تو بودم. اینقدر همان دو سه سالی
که تو روی شوفاژِ مقدست نشسته بودی فکر کردم که یک تحلیل گر صرف بار آمدم و در
تمام لذت ها و خوشی هایم دنبال همان خب که چی لعنتی ات گشتم. که اصلا جوابی نداشت و
تو حواست نبود یاد من بدهی این بی جواب بودنش را.
حالا بیا ببین آن چیزهایی که مرا با نداشتن و بلد نبودنش کوچک می
دانستی، همان چیزهایی بوده اند که شاید می توانسته اند روزی مرا نجات دهند.
Saturday, February 23, 2013
پتویم خال خالی است و اتاقم بهشت
پتویم خال خالی است و روی دیوار اتاقم چیزی که رنگ های خال خال دارد، خال خالش به شکل دایره نیست ولی، خال خال مربع است، معلوم است کانسپت خال خال را دوست دارم. الان حال خوبی ندارم در واقع با اینکه بیش از نیمی از لیوانم پر است. مثل مامان که میگوید چای را طوری بریز که لب به لب باشد لیوانم را لب به لب میخواهم و گیر داده ام به آن یکی دو میلیمتری که خالی است. این آهنگ ها اینقدر خوبند که آدم دلش میخواهد عاشق یک آدم خیلی خوب باشد و من که چند وقتی است حتی روایت آدمهای خوب را نشنیده ام از دیگران. تنها چاره ای که دارم حل شدن میان اتفاق های کسی است که آخرین بار پله های راهرو را در چشم هایم مسطح کرد، سرخوش میشوم و خودم را برمیگردانم میگذارم روی روزهای تقویم سالهای گذشته ام. میگذارم توی آن دالون های باریک قصر بهرام که آنقدر باریک ساخته بودندشان که آدم ها قهر نمانند. بعد همان جبار در دردسترس دوست داشتنی را نگاه می کنم و "نزدیکی" میان دست هایمان غلت میخورد. چربی پوست هایمان می زند بیرون تا مراقبان باشد، خاک میان موهایمان می ماند و هواخواهانت می رسند. دوربینت را تنظیم می کنی روی آسمان و در دست هایت نقشه هایش را جابه جا می کنی. آن بی تابی ها هنوز برایم خنده دار نیست. برایت دفتر می خرم، تورا به نوشتن می کشانم، خوشبخت می شوم و می گذارم روایت عاشق شدنم همان جا بایستد.
Thursday, February 21, 2013
تحمل تخت واجب است
هوای اتاق گرمه و لباسامو یکی یکی می سپرم به بادی که نمیاد، هوس باز شدن دارم، چون عود روشن کردم که بتونم بنویسم. چون ذهنم دچار ژیمیناستیکه. چون میخواستم از اون آدمایی باشم که ذهنشون لم داده توی تخت و
سال به سال پتو رو از روش نمی زنه کنار، گاهی خواب که میره این پهلو به اون پهلو
میشه و با چشمای باز روز به روز تپل تر میشه. چون بهتر بود جسمم دچار ژیمناستیک باشه و
ذهنم لش کنه تا برعکسش.
با این همه چرا من همیشه مراقب بودم؟
فکرم بریده میشه، از بین این چیزایی که پرت میکنی سمت من و نمیخوره
بهم فکرم بریده میشه فقط. پخش میشه وسط کارام، وسط فونتای شاد و بی پروای پرزی، روی ناخنام لکه های یادآوری می افته، روی کاورم خش میندازه، رنگ اصلی سرخابی و تند و جسوره، فکرم که بریده میشه میگم بهتر بود مراقب نباشم.
خوندم که پروسِت مرد غمگینی بود، وابسته و بیمار، مردی که وقتی
بهش میگن بدبختی یعنی چی میگه زندگی بدون مادرم. وقتی بهش میگفتن پاشو جمع کن این لش بازیاتو به تخمشم نبوده، مریض میشده_یا تظاهر میکرده_ و ماه ها توی تخت از این پهلو به اون پهلو میکرده تا خوب بشه و دوباره منتظر بیماری بعدیش باشه. من برام همچین سبک زندگی، طوری که
شیش ماه از سال توی تختت باشی، ضعیف بودنتو بپذیری و از ایده آل های زندگی استاندارد
دور بمونی خیلی بدبختیه و مهمترینش همون
دور موندن از استانداردهاست، استاندار هایی که خودم همیشه به سخره گرفتمشون. ولی اصلا شاید من هم همیشه شبیه تمام آدم استانداردجو بودم در یک
کاور آوانگارد. کسی که پسِ ذهنش همیشه تصوری از
استاندارد ها هست و درحالیکه داره آوانگارد ترین رفتارها رو انجام میده، مدام
درگیر لذت و عذاب مقایسه ی این دو شرایطه.
نمیشه دور شد از این درگیری ها و بازهم دغدغه ی قضاوت دیگران رو داشت.
Monday, February 18, 2013
یک روز و نیم
یک روز و نیم عاشق شما می شوم، بعد سرم درد می گیرد یک بعد از ظهر قطره
ها را فرو میدهم تا فردا ریسِت شده بیدار شوم. چون هر روز یک عضو زیبای جدید از شما می
بینم و هرروز شیفته ی یک بی نظیریِ تازه می شوم، بی نظیر بودن هایتان بی انتهاست و من هر روز تعجب می کنم از کسانی که عضو های تکراری هم را با فریبی وفادارانه و
وفاداری ای فریبکارانه می ستایند، که در عضو های هم غرق می شوند، راضی می شوند و
بعد بودنِ لذت بخششان امتدادی ابلهانه دارد.
Subscribe to:
Posts (Atom)