Tuesday, January 21, 2014

درخت‌های بلند

که بله، هنوز میشه رفت، اومد، چیزی رو با شوق یاد گرفت، دوستِ خوب پیدا کرد، پای حرف‌های دلخواه کسی نشست. از اون روز که این بارقه های امید و انگیزه توی ذهنم روشن شد کم کم متوجه شدم دلم هم‌نشینی با چشم‌های روشنِ بی‌اضطراب می خواد، یه کتاب سبکِ جلدرنگی که تمام جمله‌هاش رو ببلعم، هوای خنکِ سرزمین‌های بی‌حصار رو. دلم گمونِ بد و احتیاط و پنهان‌کاری نمی‌خواست. دلم رنگ و بو می‌خواست، کلمه میخواست، آغوش و گرمی با وسوسه ی خنکای دلپذیر می‌خواست. توی دانشگاه جای خالی که پرشدنِ سریعش رو دلم خواست، لذت و شوق یاد گرفتن بود، کشف و فهمیدن و قدرتمندیِ ناب دانایی. تخیلم منو می‌برد جایی که کسی توش با پاهای خوش‌تراش و کشیده‌اش، راه میره و بلند بلند کتاب میخونه، روی زمینی که روش هیچ کس نیست و خالص‌ترین لذت‌ها به هیچ ترس و قضاوت و احتیاطی آلوده نمیشه 
به نتیجه‌های درخشان و درخت‌های بلند می‌رسیدم. به یه خونه با شیشه‌های رنگی و آجرهای نارنجی. روی هیچ وسیله ایش خاک نمی‌نشست و هیچ فضایی برای چیزی تنگ نبود. طبقه‌بندی‌های تمیز و خلوت، بوی آروم کننده رو از بین اشیا می‌رسوند به دیوارها، بعد حتی از اونا هم رد شد و شهر رو پر کرد. تکیه دادم به رنگ‌ها و به این فکر کردم که منشا تمام اینها تنگ‌جایی‌ها گرفتگی‌های ذهنی و روانیم بوده. اینکه فضا چقدر قوی ظاهر میشه وقتی قراره اتفاقی درون آدم بیفته و یا حتی نیفته. کافی بود جایی که نشستم رو عوض کنم تا جهان‌بینی‌ام تغییر کنه. البته از یه اندازه ای پایین‌تر و منفعل‌تر نمی‌شد ولی اون روز دانشگاه و خیلی روزهای دیگه خیلی جاهای دیگه منو به هیجان می‌آورد. دلم حیاط و حوض و آجرهای نارنجی و شیشه‌های رنگی میخواست. هوای خنک و درخت‌های بلند