گفته بودی حتما اتفاقی می افتد اگر که بنویسم. نه، هیچ تسکینی از هیچ گوشه ی جهان در تخت من نکاشته اند. ذهنم بال درآورده و آنچنان جان به لب آمده از تنگی، سر به نافرمانی از قالب ها و ترک خانه ی روشن و امن گذاشته که در این تقلا بی حریف شده. از هرجا میگیرمش از سوی دیگر راه فرار تازه ای باز می کند. بی امان و بی رحم، تمام من و دنیا و دوستها و رابطه ها را بی استثنا می کاود و خراب می کند و نشان می دهد و می رود. اشتباه هایم را آوار می کند، موفقیت هایم را به هیچ می گیرد. تمام رنگ های زیبا را با هم ترکیب می کند، سیاه می شوند. منظره های خوب را دور می برد، صحنه های زشت را روبروی چشم هایم می نشاند. هرچیز که از دست داده ام را در چهار، هرچیز که به دست آورده ام را در صفر ضرب می کند. بی پناه و در تهدید رهایم می کند وسط خیابانی که آب جوی هایش از سرما یخ بسته اند.