.وقتی میگم این دوستی دیگه تموم شده دلم باور نکردنتو میخواد
Thursday, July 11, 2013
Wednesday, July 10, 2013
حال خوبی که به من می دهی
این کلمه ها توی اتاقِ تو روی زمین کنار تنت غلت می زنند هر شب. نگران خوابِ خوب و بدت هستند، جایت را نرم می
کنند موقع خواب، صبح که از خواب بیدار می شوی دست هایت را می شویند. نقشه ی دست
جمعی می کشند که کدامشان بیشتر حواسش به تو باشد وقتی که غمگینی، کدامشان بخنداندت
وقتی که حالت خوب است. دوست هایت که نه، مریدان و طرفدارانت، عاشقات پنهانت،
هوادارانت و مشتاقانت.
این ها را که می فرستی انگار تمامشان از لابلای موهایت کنده می شوند،
می گذرند از مسیر چشمهایت، در دست هایت می لغزند و به من می رسند. انگار که سطرها
و جمله ها تنها با حرکت مردمک های تو روی حرف هایشان مقدس شده باشند. طورِ دیگری
گردِ دگرگون کننده رویشان پاشیده باشد.
این از بین تشک تو، پتو و متکا و بالش تو، از بین لباس هایت، از عطر
بین سبیل هایت، زیر نور کم سوی اتاقت، از زیر سلطه ی نگاه دقیق و هشیارت گریخته
است تا اینجا بنشیند روبروی من. آوای این کلمه ها گذشته از میان لب هایت، هجی شده
با دهانت، زبان را چرخانده بر روی دندان هایت. تصویر ها ساخته شده توی ذهنت، مانده
شاید هنوز در حافظه ات.
پخته و رسیده کم کم سر می رسند و لذت حال خوب را نشانم می دهند.
Thursday, July 4, 2013
Subscribe to:
Posts (Atom)